يکي يکي از راه ميرسند، يکي چشم تر و ديگري با هقهق بيامان گريه. آن يکي زير لب زيارت عاشورا زمزمه ميکند و ديگري گوشهاي سر در گريبان فرو برده و به عکس شهدا که در دست دارد، نگاه ميکند.
مردي جلو ميآيد و ميگويد: «چه نام زيبايي؛ شهداي مدافع وطن». مويههايش روايت رفيقي جا مانده از کاروان شهادت شبيه است: «حاج مرتضي، مرد مومن! قرار نبود تنها بروي. بميرم، غريب گير آوردنت». اشکها، نجواها، بهتها و بدرقه جانانه شهدا، قابهاي نابي فراهم آورده که عکاسها و فيلمبردارها را دنبال خود ميکشد. از اين سوي معراج شهدا به آن سو. از مويههاي مادران شهدا به دستهاي بازي که آغوش خوشامدگويي شدهاند براي دست به دست با سلام و صلوات تشييع شدن شهيدان ابراهيمي و رضايي.
گلچين کردني در کار نيست. درها باز بوده و هر کس ميل حضور در اين محفل معنوي را داشته، خودش را رسانده. «فاطمه رباني»، «مهيا آسوده» و «زهرا فرخنده» عضو کانال معراج شهدا هستند و آمدهاند. حميد محمدپور رهگذر خيابان بهشت هم به هواي رفت و آمد مردمي به کوچه معراج، مهمان سرزده اين مجلس شده است. دوستان، اقوام و خانواده اين دو شهيد در آغوش همين مردم تکريم ميشوند. يکي ميگويد: «اينها سربازان بيادعاي وطن و رهبري هستند. همان از آخر مجلس چيده شدهها .» بغض امان نميدهد. چشمانش مي بارد مثل ابر بهار. همسرش همنوا ميشود: «ما مدعيان صف اول بوديم، از آخر مجلس شهدا را چيدند .»
از حمله تا رخنه
چند مرد گوشه و کنار ايستادهاند و همه جا را رصد ميکنند. اگر کسي نشاني بپرسد و راهنمايي بخواهد با روي خوش برخورد ميکنند اما هوشياري را گم نميکنند. حواسشان هست تا مراسم در امنيت کامل اجرا شود.
هر کس از سراشيبي ورودي معراج به سالن اصلي نزديک ميشود، دست خودش نيست. پاهايش قفل ميشود. حجله دو شهيد با تصويرشان خاطره آشنايي را مرور ميکند؛ مردم اين حجلهگاهها را خوب ميشناسند همان قفسههايي که در قطعه شهدا، عکس و يادگاريهاي شهدا را توي آن ميگذارند. رسم همان است؛ شهادت و حجله هم همان. اما چرا مردم آنقدر بيتاب ميشوند؟! زني ميانسال که از اقوام شهيد ابراهيمي است، بيخبر از ذهن ما پاسخ سؤالمان را ميدهد، «الهي فدايت شوم، مرتضي جان. روزگاري دشمن حمله ميکرد حالا رخنه ميکند، شنيدم ريختهاند سرت .» نميتواند بغض را مهار کند. دختري جوان بازويش را ميگيرد و ميبرد. پسر جواني به دوستش ميگويد: «مردم هيچ وقت اين کار را نميکنند. اينها اوباش گماشته بودهاند؛ شک نکن».
همهمه است؛ يکي گفته پيکر شهدا چند دقيقه بعد به سالن مردانه معراج منتقل ميشود. دختري 8، 9 ساله هول ميکند: «مامان تو را به خدا زود باش! موهايم را بده توي مقنعه دوست ندارم، «عمو شهيدها» من را بيحجاب ببينند. دوست ندارم از من ناراحت نشوند.» اينجا هر کس به طريقي به ضيافت شهدا دعوت شده.
رفيق ما باباي دو پسر بود
بوي گلاب غلبه ميکند بر بوي اسپند و فضا پر از عطر ميشود. يکي فرياد ميزند: «براي شادي روح شهدا بلند صلوات بفرست!» پيکر شهدا وارد سالن معراج ميشود، روي دوش سربازها. مردم جلو ميروند و به نيت تبرک دستي به تابوتها ميکشند. يکي از سربازها گريه ميکند. يک دست به تابوت گرفته و دست ديگر به صورت. بايد از او سؤال بپرسم؛ سربازهاي معراج شهدا به ديدن اين صحنهها عادت دارند چه شده که اينطور احوالش دگرگون شده است؟! بماند براي بعد.
زيارت عاشورا به سلام رسيده است. همهمه جاي خودش را به همنوايي ميدهد. مرد و زن، بچه و بزرگ، همدل و همزبان سلام ميدهند. سرش را تکيه داده به حجله شهدا و آرام جملههايي زير لب ميگويد. «قاسم موحدي» حدود 9 سال رفاقت داشته با شهيد ابراهيمي. بهت کرده است: «رفيقم را از دست دادهام. باورم نميشود گراني بنزين رفيقم را از من گرفته باشد! خوش به سعادتش که شهيد شد. اميدوارم شفاعت کند تا خدا شهادت را روزي ما هم کند.» از جزئيات شهادت اين شهيد مدافع وطن ميگويد: «26 آبان وقتي اعتراض مردم به گراني قيمت بنزين توسط عدهاي به آشوب و ناامني کشيده و خشونتآميز شد، نيروها براي برگرداندن امنيت و آرامش اعزام شدند. آقا مرتضي فرمانده گردان امام حسين(ع) ملارد و قبلاً هم در شهريار فرمانده گردان بود. ميدان گلهاي مارليک خيلي شلوغ شده بود. عدهاي حملهور شدند و با سلاح سرد به پهلوي او زدند. رفيق ما پدر 2 پسر بود؛ يکي 7 ساله و آن يکي هم تازه به دنيا آمده بود و 38 روزه است. اشرار شهيدش کردند مظلومانهي مظلومانه.» از جمله معروف دوستش ميگويد، همان جملهاي که هر وقت دور هم بودند ميگفت: «رفقا، پاسدارها و بسيجيها! هوش و حواستان را به ولايت فقيه جمع کنيد.»
بچه ها را سپر خودشان کردند
«علي ورزدار» داماد خانواده ابراهيمي است. رابطهاش با شهيد را اينطور مرور ميکند: «از بچگي با هم بوديم.» برادر همسرش را اينطور شناخته: «پاسدار واقعي انقلاب بود. براي زندگي برنامهريزي و هدف داشت و آرزوي شهادت هم هميشه در قلب و زبانش بود.» از احوال آن روز ميگويد. همان روزي که براي حاج مرتضي شد روز به سعادتِ شهادت رسيدن و براي آنها هجران. «هر وقت براي عمليات ميرفت با او تماس نميگرفتيم. ميدانستيم با احساس مسئوليت بالا کار ميکند و نميتواند پاسخ بدهد. آن روز اما دلم حسابي شورِ رفيق کودکيهايم را ميزد. هر چند دقيقه يکبار با او تماس ميگرفتم. يکبار صداي شلوغي و همهمه شديد شد. ميخواست برود جلو و حرف معترضان را بشنوند. اما سر و صداهايي که من شنيدم يک چيز ميگفت؛ اغتشاشگرها اجازه حرف زدن به او نخواهند داد. خواستم برگردد، اما گفت: من بايد جلو بروم، حرف مردم معترض را بشنوم. من با گروهي روبهرو هستم که بچه را بغل کردهاند و سپر بلاي خودشان. راست ميگفت؛ کدام پدر و مادر دلسوز و واقعي حاضر ميشود کودک خردسال خود را وسط چنين جمعهايي بياورد. اينها را رفقايش برايمان تعريف کردند؛ مو به مو. چند وقت قبل هم طبق شواهدي گزارشهايي مبني بر کودکي ارائه شده بود.»
بي رحمانه کشتند
مرور ماجرا را ادامه مي دهد: «شهيد ابراهيمي ميگفت بايد مردم معترض بيگناه را از اين صف جدا کرد. بدون سلاح تأکيد ميکنم بدون سلاح بين جمع رفت. همين که ميخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش ميکنند. يک نفر تير به پهلويش ميزند. بعد چاقو به قلبش ميزنند، وقتي خونين روي زمين ميافتد و بيحال ميشود يک نفر چاقو را توي سرش فرو ميکند. اينطور حمله کردن به يک فرد بيسلاح آن هم وقتي روي زمين افتاده فقط ميتواند نشانه توحش و وحشت فتنهگرها باشد تا مبادا آقا مرتضي جمعيت معترضان را آگاه و با منطق متفرق کند. شکر خدا خون سرخ او سندي شد که چهره واقعي اينها را نشان ميدهد.» ميپرسم اگر دستش به قاتلان شهيد ابراهيمي برسد، چه ميکند؟ ميگويد: «ما احساسي عمل نميکنيم. منطقي کار ميکنيم. هر چه رهبر دستور دهند و صلاح بدانند.»
دوباره بي عباس شديم
از بين جمع مردم جلو ميآيد. با صداي بلند ميگويد: «مادر، پدر و همسر شهيدان براي ديدار و وداع بيايند جلو تا آنها را کنار تابوت شهدا ببريم.» جمعيت راه باز ميکند. بين جمع، تعداد مادران، خواهران، برادران و پدران شهدا به ويژه شهداي مدافع حرم کم نيست. قاب عکس پسرشان را کنار عکس 2 شهيد مدافع وطن به دست گرفتهاند. چهره دختري جوان اما بيش از بقيه لنز دوربينها را جلب کرده است. چفيهاي منقش به عکس برادر شهيدش دور گردن دارد و تسبيح اشک به چشم.
از دليل بيقراريهايش ميگويد: «آقا مرتضي فرمانده و دوست برادرم، شهيد مدافع حرم، «عباس آبياري» بود. خان طومان سوريه شهيد شد. آقا مرتضي هميشه گريه ميکرد و ميگفت: «دعا کنيد برسم به عباس؛ دلتنگم. خودش را جامانده از شهادت ميدانست. خودش خبر نداشت اما هر وقت او را ميديديم از دلتنگيهايمان براي عباس کمتر ميشد.» صداي خانمي، رشته حرفهاي خواهر اين شهيد مدافع حرم را قطع ميکند. «شکوه اقليما» خانواده شهيد نيست، اما به گفته خودش هست: «همه شهدا مثل برادرم هستند. همه شهدا فرزند همين مردم هستند. مردم در زندگي مشکلات دارند. گراني آزاردهنده است اما مردم هيچ وقت اين کار را نميکنند. کار منافقان و اشرار است. مسئولان بايد در باره طرح با مردم حرف ميزدند. خيال مردم را از بالا نرفتن قيمتها راحت ميکردند. نحوه اجرا و اطلاعرساني اين طرح درست نبود. همين باعث اعتراض مردم شد.»
فرمانده، سرباز سربازهايش بود
«مرتضي عاشق بود.» گفتگو با ديگر داماد خانواده ابراهيمي درباره شهيد با همين جمله او شروع ميشود: «عاشق ولايت، انقلاب و شهادت بود.» «امير بايرامي»، ميگويد: «آقا مرتضي فرمانده بود اما هميشه به پاسدار بودنش افتخار ميکرد. فرماندهاي که سربازِ سربازهايش بود. ميپرسيد مگر ميشود؟! ميشود. هميشه در عملياتها خودش جلو ميرفت. نيروهايش را نميفرستاد و ميگفت فردا بايد جواب پدر و مادر شماها را بدهم. آن شب دست خالي، بدون سلاح رفته بود بين جمع. دو دليل داشت. ميخواست مردم معترض و عدهاي که ناآگاه به اين ماجرا دامن ميزدند باور کنند که ميخواهد حرفهايشان را بشنود و سرباز همين خاک و مردم است. دليل دوم هم اينکه ميدانست اين خشونتها از فتنهگرها واغتشاشگرها بر ميآيد نه مردم؛ اوباشي که خودشان را بين مردم جا زده بودند تا حرف اصلي مردم شنيده نشود. به نيروهايش گفته بود. دلش نميخواهد سلاحش به دست اين اشرار بيفتد.»
فرمانده، مردم را ميفهميد
از شبهههاي بيامان رسانههاي آن طرف آبي و مخالف نظام دل پري دارد؛ مثلا همين يکي که يگانهاي ويژه مردم بيگناه را سرکوب ميکنند و مزاياي زيادي نصيب شان ميشود: «خدا نگذرد از سر تقصيراتشان. دستشان به خون مرتضيها آغشته است. برادر همسرم حقوق معمولي و چه بسا پاييني داشت. خودش جنوب شهري بود. شهريار زندگي ميکرد. زندگي سادهاي داشت. تغييرات قيمت و تورم را با پوست گوشت و استخوان حس ميکرد. اصلا آن روز بهخاطر همين، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشيانهترين شکل او را به شهادت رساندند. ميترسيدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آن ها لو بروند، تنها بمانند.»
بايرامي از تک پسر خانواده ابراهيمي ميگويد: «بمب خنده و شادي جمع بود. هر جا آقا مرتضي بود خنده و شادي هم بود. وظيفهشناس و دلسوز مردم بود. بنزين ارزش يک قطره خون پاکش را نداشت اما امنيت کشور حتما داشت. قدر اين خونها را گذر زمان مشخص ميکند. آنقدر عاشق انقلاب و ولايت فقيه بود که وقتي رشته مهندسي قبول شد براي پاسدار ماندن و گذراندن دورههاي پاسداري از آن صرفنظر کرد.» بايرامي فوق ليسانس حسابداري است و ميگويد: «بنزين کالاي اصلي، سوخت و حامل اساسي انرژي است که تغييرات قيمت آن روي قيمت بقيه چيزها اثر دارد. متاسفانه افزايش قيمت آن از تورم بقيه کالاها جا ماند. تغييرات نرخ آن بدموقع و بدون اطلاعرساني کافي و لازم اجرايي شد. به مردمي که از موج جديد تورمها ميترسند و اعتراض دارند ميتوان حق داد که امن و آرام نظرشان را بگويند اما حساب آشوبگرها را بايد جدا کرد.»
اي کاش مردم.
آنقدر فرياد زده و گريه کرده که ديگر صدايش مفهوم نيست. بايد گوشم را به دهانش نزديک کنم تا واژههاي کم جان و رمق حرفهايش را تشخيص بدهم. اينجا خواهري بيصدا شده است. پر از اشک و حسرت از دست دادن يکي يکدانه برادر: «برادرم 195 سانتيمتر قد داشت. رزميکار چهار شانه بود. اما موقع حرف زدن و گوش دادن به حرف ديگران خيلي متواضع بود. آن روز نامردها و اغتشاشگران غريب و دستخالي گيرش آوردندش.کاش مردم همان موقع صفشان را جدا ميکردند. نه وقتي که دير شده و کار از کار گذشته است. اگر مردم صف خود را جدا ميکردند آن 5-10 نفر آشوبگر زودتر معلوم ميشوند.»
فاطمه رباني، مهيا آسوده، زهرا فرخنده هم اين حرفها را تائيد ميکنند. دختران جواني که شوق خدمت به شهدا آنها را به اين محفل رسانده است. آسوده ميگويد: «امروز حس کردم همه ما مديون خون اين شهداييم.» ميگويم رسانههاي معاند به اين جمله او ميگويند: «کليشه» رباني ميگويد: پس چه کليشه قشنگي؛ کليشهاي که چشم دشمن را کور ميکند.
ديدن فرزند خردسال شهيد ابراهيمي بغضي شده که مثل چسب چسبيده به گلوي آسوده، و رباني وصفش ميکند. ما راه حضرت زينب(س) را ادامه ميدهيم. هر چه داريم تقديم به دين خدا. فرخنده از وظيفهاش ميگويد که درس امروز او شده و روي پلاکاردي گوشه حيات معراج حک: «خواهرم در سنگر حجاب مدافع خون من هستي.»
اين يکي بوي ياس مي داد
صداي شعر خواندن کودکي ميآيد. صدايي نرم که ميلرزد. کودکي شعري با مضمون «آرزوي شهادت»براي پدرش ميخواند. براي بابايي که عادت نداشت با چشم بسته شعرهاي پسرش را گوش کند. نوزاد 38 روزه و فرزند کوچک شهيد ابراهيمي را روي سينه پدر گذاشتهاند. برادر بزرگتر تازه ميرود اول ابتدايي. شعرش خوش مغز و کودکانه است. آرزوهاي قافيهپوش که در هيبت شعر ميگويد آقا مرتضي زنده است. در بندبند وجود پسري 7 ساله که ميخواند: «حيف است که من جا ماندهام اينجا / عمه سادات باز هم مدافع حرم ميخواهد .» آن سرباز را دوباره ميبينم و بايد از او پرسيد مگر به ديدن شهدا عادت نکرده است. خودش را اين طور معرفي ميکند: «سرباز صفر. نه از آن صفرها. صفر و هيچ در برابر شهدا. عادت نميکنيم؛ نه! هر کدام از شهدا يک گل هستند و يک بوي ويژه خودشان را دارند. اين يکي بوي ياس ميداد، له شده بود زير دست و پاي اشقيا. شنيدهام مداح اهل بيت(ع) بوده است.»
مدافع بيت المال شهيد شد
آرام، محجوب و مظلومند. اقوامشان ساکن رشت هستند به همين دليل اطراف تابوت «شهيد مصطفي رضايي» آشنايان کمتر هستند اما مردم سنگتمام گذاشتهاند. پدر و مادر او صبري آغشته به بهت و ايمان دارند. مادر گاه بيتاب گريه ميکند: «مصطفي تو بگو بعد از تو با دلتنگيهايم چه کار کنم؟ نور چشم مادر، چشم اميدم.» گاه با بهت ميگويد: «پسرم در شهرداري کار ميکرد. از خدا بيخبرها رحم نکردند و شهيد شد. رفته بود غذا بخرد و برگردد. به ساختمان شهرداري که حمله کردند، بيگناه، شهيد شد. يعني بنزين آنقدر راحت ميتوانست بهانه کشتن جوان من باشد؟ مردم که هيچ وقت طاقت ندارند غم همديگر را ببينند.» اما ايمانش کم نشده: «خدا يارت مادر. شهادت شهادت است، عاقبت بخير شدي.»
مردم اين ها هستند نه آن ها
پدر شهيد رضايي آرام است، آنقدر که رسانههاي کوردل دشمن اگر فيلم مصاحبه او را ببينند خيال ميکنند، واقعي نيست. اينجا اما معراج شهدا سالهاست، يقين و آرامشهاي غيرجعلي به خود ديده است: «پسرم وظيفهشناس بود. آنقدري داشتيم که نياز نباشد در غربت کار کند اما هميشه با اميد و علاقه از آينده حرف ميزد. از زحمت دادن به کسي و سربار بودن دل خوشي نداشت، کاري بود. آن روز هم ميخواست از بيتالمال محافظت کند که بيرحمانه شهيد شد.»
آرامش پدر يکجا نم اشک بر مي دارد. وقتي محبت مردمي را ميبيند که بيآنکه شهيد را بشناسند مثل عزيز از دست دادهها برايش گريه ميکنند: «در شهرمان 5 هزار عاشق شهدا منتظر ما هستند. در رشت هم اعتراض شد اما کسي به اموال عمومي لطمه نزد. از نظر من مردم اينهايي هستند که امروز اينجا غريبنوازي ميکنند. آنهايي که پسرم را کشتند را به هيچوجه نميتوان مردم جا زد.»
پدر همسر شهيد رضايي هم از مهر مردمي ميگويد، از روزهايي که مردم در جنگ، سيل و زله براي هم خون دل خوردند و به هم کمک کردند. مشکلات معيشتي را خوب درک مي کند و ميگويد: «اعتراض مردمي درست بود اما مردم هيچوقت حاضر نميشوند به ديگري ضربه بخورد. شهادت مصطفيها کار مردم نيست. اغتشاشگرها مسئول اين خونهاي پاک هستند.»
امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار، و جنگ پاها و مرفهين بيدرد شروع شده است.
جنگ ما جنگ عقيده است، و جغرافيا و مرز نميشناسد.
مبارزه با رفاه طلبي سازگار نيست؛ و آنها که تصور ميکنند مبارزه در راه استقلال و آزادي مستضعفين و محرومان جهان با سرمايه داري و رفاه طلبي منافات ندارد با الفباي مبارزه بيگانهاند.
يه روز پشت نيمکت يه روز توي ميدون سينه سپر کرديم واسه آرمان خواهيمون
ميخواهيم از فساد افشاگري کنيم
ميخواهييم تو اين جبهه خط نگهداري کنيم
خط همون خط 57 پيرِ خمينه
دادستان در امتداد کانال کميله
پشت سنگر عدالت کف خيابون نشستيم
تک تک کلمات رو از درد مردم نوشتيم
جنگ عدالت و فساده
بي طرفي ننگه
تو اين جنگ هم تا بخواي برچسب و انگه
يکي ميگه وطن فروش يکي ضد انقلاب
راهو با سختيش کرديم تو قصه انتخاب
نميگذاريم رانتش پاي مکتب نوشته شه
يه جا باس دستش از بيت المال قطع بشه
واسه ها تو قطار انقلاب جايي نيست
… خواهي هيچ وقت آرمان خواهي نيست
نفاق کشتي رو سوراخ کرد و به گل نشست
متن از کاکتوس موزيک
اولاد ناخلف تويي حرمت پدر شکست
اولاد ناخلف تويي حرمت پدر شکست
تزوير منشا فتنه است و دلباخته غربه
نسخه غربي درمان نيست خود درده
وقتي برق فساده سياهه
قصه معلومه وقتي دو مليتيه تابعيتش
اونور آبها به روي ها آغوش بازه
شيطان هر روز يه دام تازه ميسازه
يک روز به شکل يک نفوذي خود فروخته
که يه عمره چشم به جيب مردم دوخته
مهم نيست چي نشون ميده مهم واقعيته
بحث سياه نمايي نيست بحث قابليته
وقتي دکتراش جعليه کلا بي سواده
وقتي پاي حکمش نوشتن آقازاده
با منافق فرقش فقط توي ظاهره
هدف اونها جون مردمه هدف اين باوره
فضاي بي اعتمادي رو تو کشور رقم زده
به اسم تخصص تو خون شهدا قدم زده
تو اين دنيا رو درد ماها چشاتو بستي
تو اون دنيا با شهدا منتظرت هستيم
آخرامان وقت غربال خواصه
حريتت با نقطه است نباشه حواست
پرچم انقلاب ميرسه به دست صاحبش
بالاخره بلند ميشه بانگ اناالقائمش
بالاخره بلند ميشه بانگ اناالقائمش